بادکنک من....
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند.
سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد
و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند.
سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد.
سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند
و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را
بیابند. همه دیوانهوار به جستجو پرداختند؛
یکدیگر را هُل میدادند؛
به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت.
مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.
بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که
نامش روی آن نوشته شده است.
در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داده گفت:
«همین اتّفاق در زندگی ما میافتد.
همه دیوانهوار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ
میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است.
سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است.
به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»
واقعا وبلاگ قشنگی داری دلم نمیاد نظر ندم
عالی بود[دست]
من خیلی وقته به خاطر امتحاناتم وقت نکردم سر بزنم ولی خیلی داستان عالی یود [دست][گل][ماچ]
سعادت منو کجا گذاشتی عالییییییییییی بود عالیییییی دادا[خجالت][گل]
حقیقت همینه واقعا موووچکر داداش[گل]
ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ... ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ... ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﻢ! ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﻢ ﺗﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭﻗﺮﻣﺰ... ﻭﻟﯽ ﺭﺍﺯﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ! ﭼﻮﻥ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ"ﺧﯿﻠﯽ"ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
بسیاربسیارزیبا اگه اجازه بدید من در صفحه فیس بوک بذارمش
بسیار عالییییییییییییییییییییییییییی احسنت [دست][دست][گل]
زیبا بود[گل]
واقعا این حقیقت زندگی همه ی ماهاست... اما کو گوش شنوا؟!...[ناراحت]