داستان آموزنده دزد باورها
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز
پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او
هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن
وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
وبتون عاااااااااالیه! باافتخار لینک شدین!
عجب دزدی عاقلی بوده ایول
سلام جالب بود
پس آفرین بر چنین دزدهای با مرام.
ن بابا چنین فردی هم تو این جامعه هست جااااااااااالبه[هیپنوتیزم]
به قول حضرت کلاه قرمزی -تولده عید شما مبارک- باور کن این تنها وبی هستش که بهش سر می زنم وبتو خیلی دوست دارم راستی عکسشم خیلی قشنگه
[رویا]برادرمیشه عکسی ک کنارنوشته هات هست عوض کنی؟لطفا.فکرنکنی منظورم اینه که زشته هانه سوءتفاهم نشه.فقط چون من زیادمیام وبت برام یخورده تکراری شده.اگه میشه وامکانش هست لطفاعوضش کن.البته ببخشیدا[خجالت][منتظر][چشمک][لبخند]
این داستان به یه شکل دیگه شنیده بودم و البته شنیده بودم که فقط داستان نی واقعیته
محمدعلی کجایی؟ چیزی شده خبری ازت نیست چیکار میکنی خو یه دفعه چرا میری
قشنگ بود خخخخخ